حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلمای خوب و نازنین

روزه ی کله گنجشکی

فاطمه کوچولو با صدای اذان صبح بیدار شد. از تختش پایین اومد و رفت سمت آشپزخونه که آب بخوره، دید مامانش داره سفره رو جمع می کنه. گفت: مامانی داری چی کار می کنی؟الان داری صبحانه می خوری؟ مامان فاطمه لبخندی زد و گفت: نه عزیزم، من و بابات سحری خوردیم، آخه الان ماه رمضونه و باید روزه بگیریم. فاطمه گفت: پس چرا منو بیدار نکردین. منم می خوام روزه بگیرم . مامان گفت: عزیزم تو هنوز کوچولویی و روزه بهت واجب نشده. ولی فاطمه گفت: منم دلم می خواد مثل شما روزه بگیرم. مامان گفت: باشه، فردا صبح بیدارت می کنم که سحری بخوری و روزه بگیری . فاطمه کوچولو اون شب رو زود خوابید تا صبح قبل از اذان بتونه بیدار بشه و سحری بخوره.مامان فاطمه اونو برای س...
9 تير 1394

عید نیمه شعبان مبارک

سلام عزیزای دلم ، فرا رسیدن نیمه شعبان تولد عشقمون امام زمان (عج) رو به همه بچه های گل و دوست داشتنی ایران تبریک میگم، به همین مناسبت یه شعر کوتاه در مورد امام مهربونمون در این پست براتون گذاشتم: مثل باران بی ریا و ساده ای چون دعا، مهمان هر سجاده ای باز هم میایی از یک راه دور شهر را پر میکنی از عطر و نور با تهیدستان محبت میکنی شادمانی را تو قسمت میکنی ...
11 خرداد 1394

قصه ی بادکنک کوچولو

سلام دوست جونی های گلم یه قصه براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد:  بادکنک سبز کوچولو گم شده بود، ول شده بود توی آسمان، هی این وری می رفت و هی آن وری و می گفت: آی بازی بازی بازی، اما هیچ کسی نبود با او بازی کند .  بادکنک رفت و رفت تا رسید به یک درخت. روی شاخه درخت نشست و گفت: آی بازی بازی بازی، اما هیچ کسی نبود با او بازی کند. یک دفعه کلاغ سیاه پرید و روی درخت نشست و گفت: «وای یک توپ، بیا بازی کنیم. من با نوکم قل می دم.» همین که کلاغ آمد جلو با نوکش بادکنک را قل بدهد بادکنک داد زد: «من که توپ نیستم» و از روی درخت پرید و فرار کرد؛ چون نمی خواست با نوک کلاغ سیاه ترق ق ق ق ب...
14 ارديبهشت 1394

بهار آمد

سلام دوست جونی های خودم امیدوارم عید نوروز بهتون حسابی خوش گذشته باشه ، به مناسبت فصل بهار یه شعر زیبا به اسم " بهار آمد" براتون گذاشتم: بهار آمد، گل آمد  نسرین و سنبل آمد  گل های سرخ و زیبا  در باغ خانه ی ما  چشمها را باز کردند  با خنده ناز کردند  بنفشه دسته دسته  کنار جو نشسته  در روز آفتابی  در آسمان آبی  پرنده ی خوش آواز  پر زد و کرد پرواز بهار آمد، گل آمد  نسرین و سنبل آمد  
15 فروردين 1394

عید اومده بچه ها

سلام آقا پسرای گل ، سلام دختر خانمای خوشگل ، حلما کوچولو پیشاپیش سال نو و عید نوروز رو به همه دوست جونی هاش تبریک میگه. به امید سالی خوب و قشنگ برای شما بچه های عزیز ایران. امیدوارم تو این عید نوروز جیبتون پر از عیدی های رنگارنگ باشه بچه ها!                   ...
16 اسفند 1393

شعرکوتاه (خواب مادرم)

سلام دوستای خوبم ، تو این پست یه شعر کوتاه قشنگ براتون گذاشتم که امیدوارم دوس داشته باشین مامانم می گفت: خواب می دیدم بچه شدم مثل گل باغچه شدم پیرهن چین چین پوشیدم دنبال توپم دویدم اما وقتی بیدار شدم دیدم که بچه نیستم یک گل باغچه نیستم خودم یه بچه دارم گل توی باغچه دارم بچه ی من گل منه قمری و بلبل منه ...
26 بهمن 1393

شعر زمستونی

سلام بچه ها ، دوست جونی ها هوا خیلی سرده ، تو این هوای سرد یه شعر زمستونی خیلی می چسبه : گلوله گلوله برف میاد سرده هوا زمستونه سرمای بی حد هوا تن آدمو می لرزونه برف که میاد از آسمون سفید می شه درختچه ها شادی داره صفا داره بازی توی پس کوچه ها وقتی زمستون می رسه همش بخاری روشنه باید پوشید لباس گرم که وقت سرما خوردنه                                                               ...
20 دی 1393

قصه ی پریناز و نازپری

سلام دوست جونی ها ، اینم یه قصه ی قشنگ که امیدوارم خوشتون بیاد. لطفاً واسه خوندنش به ادامه مطلب برید. پريناز فقط پنج سال داشت. او زرنگ و باهوش و كمي هم شيطون بود. آن قدر شيطون كه به راحتي مي توانست از ديوار صافي بالا رود و به سادگي آرامش محله اي را بر هم زند، و بدتر از اين ها به هنگام بازي با بچه هاي ديگر موي سرشان را مي كشيد و يا پايش را روي پاهاي آنها مي گذاشت و فشار ميداد تا فريادشان بلند شود. وقتي توي كوچه تنها بود، زنگ خانه هاي همسايه ها را مي زد و فرار مي كرد و توي خانه نيز گربه هاي ملوس مادر از دست او آرام قرار نداشتند. عصر يكي از روزهاي دل انگيز پاييزي كه هوا بسيار خوب و دل نشين بود، پر...
15 آذر 1393

شعر ماه محرم

سلام دوست جونی ها . اینم یه شعر قشنگ برای ماه محرم : دویدم و دویدم به کربلا رسیدم کنار نهر آبی لبهای تشنه دیدم یه باغبون خسته با یک دل شکسته کنار آب خسته زانو زده نشسته کوچولوی شش ماهه اگه طاقت بیاره عموجونش تو راهه آهای آهای ستاره یه دختر سه ساله خواب باباشو دیده اشک میریزه میناله امام مظلوم من کاشکی کنارت بودم وقتی که تنها موندی رفیق راهت بودم ...
6 آبان 1393