حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

حلمای خوب و نازنین

قصه ی پریناز و نازپری

1393/9/15 10:11
نویسنده : بابا و مامان
1,678 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونی ها ، اینم یه قصه ی قشنگ که امیدوارم خوشتون بیاد.

لطفاً واسه خوندنش به ادامه مطلب برید.

پريناز فقط پنج سال داشت. او زرنگ و باهوش و كمي هم شيطون بود. آن قدر شيطون كه به راحتي مي توانست از ديوار صافي بالا رود و به سادگي آرامش محله اي را بر هم زند، و بدتر از اين ها به هنگام بازي با بچه هاي ديگر موي سرشان را مي كشيد و يا پايش را روي پاهاي آنها مي گذاشت و فشار ميداد تا فريادشان بلند شود. وقتي توي كوچه تنها بود، زنگ خانه هاي همسايه ها را مي زد و فرار مي كرد و توي خانه نيز گربه هاي ملوس مادر از دست او آرام قرار نداشتند. عصر يكي از روزهاي دل انگيز پاييزي كه هوا بسيار خوب و دل نشين بود، پريناز كمي دورتر ازخانه، با چند كودك ديگر مشغول بازي بود.هواي خوب پاييزي همراه با نشاط كودكي، آنها را چنان سرگرم بازي کرده بود كه گذشت زمان را فراموش كرده، و يادشان رفته بود كه آنها اجازه دارند، فقط حدود يك ساعت بازي كنند و مي بايد زود به خانه هايشان بر گردند.بدتر از اينها، پريناز، نه تنها دير كرده بود، بلكه فراموش كرده بود كه مادرش به او گفته، كه زود به خانه برگردد و براي او شير گرم كند؛ چرا كه مادر پريناز سرماي بدي خورده بود و پزشك به او گفته بود كه بايد چند روزي آش و يا شير بخورد و در رختخواب بماند و استراحت كند تا خوب شود؛ بنابراین نمي توانست خانه را ترك كند و به دنبال پريناز برود. پريناز و بچه هاي ديگر، هنوز دوست داشتند كه بدوند. بدوند و همديگر را هل بدهند. بخندند و بخندند.ساعت ديگري گذشت.بچه ها به دليل گوناگون: خستگي، گرسنگي و… پس از خداحافظي از همديگر به خانه هاي خود رفتند و پريناز تنها شد. با اين كه كودكان ديگر رفته بودند و پريناز تنها شده بود، هنوز شوق بازي دراو زنده بود.دير كرد پريناز، مادر بيمار او را خيلي نگران و نارحت كرده بود به طوري كه با همة بي حالي تصميم گرفت از رختخواب بيرون بيايد و به جست وجوي او برود. هوا داشت يواش يواش تاريك مي شد. چند دقيقه ديگر نيز گذشت. پريناز هنوز بي خيال مشغول بازي بود كه ناگهان صدايي شنيد كه شبيه بال زدن پرنده كوچكي بود: آرام و بي قرار .پريناز به طرف برگشت، ازتعجب فرياد كوتاهي كشيد.موجود زيبايي كه همانند فرشتگان آسماني مهربان و باشكوه بود رو به روش ايستاده بود.با صورتي نوراني، لبخند زيبا، موهايي شفاف و لباسي از تور سفيد او كه بود؟ موجودي آسماني؟ پري يا فرشته؟ همزاد يا خيال؟ و يا يك رويا؟ هركه و يا هر چه كه بود، براي پريناز، يك نازپري بود. نازپري با صداي دل نشين و آرامي گفت: -خوب، پريناز خانم، بازي خوش گذشت؟ پريناز كه هنوز محو تماشاي زيبا روي مهربان بود، پاسخي نداد. ناز پري دوباره پرسيد: -خوب، پريناز خانم، خوب بازي كردي؟ باز پرينازجواب نداد.حيرت زده و… چند لحظه گذشت. ناز پري گفت:-نازنين دختر!! نمي داني مادر بيمارت چقدر نگران توست؟ درآن وقت، پريناز از حيرت درآمده و آرامش خود را باز يافته بود؛ در حالي كه گونه هاش ازشرم سرخ شده بود، زير لب گفت: -خداي من.چقدر دير كرده ام، الان مادرم نگران من است.نازپري كه متوجه دگرگوني حال پريناز شده بود با همان مهرباني گفت:-بله خانم! او با تب و لرز سرماخوردگي، براي پيدا كردن تو از خانه بيرون خواهد آمد. و به سبب همين كار، ممكن است بيشتر مريض شود. پريناز كه فهميده بود چه كار بدي كرده است، درحالي كه نگران مادرش شده بود با سرعت به سوي خانه دويد.به چند متري خانه شان رسيده بود كه مادرش با چهره رنگ پريده، و در حالي كه اشك بر سيماي پر مهرش جاري بود در خانه را باز كرد.پريناز لحظه اي بر گشت و به چهره نوراني نازپري نگريست.ناز پري از پشيماني پريناز خوشحال بود. دستش را به نشانه خداحافظي تكان داد و به سرعت نور، ناپديد شد. مادر پريناز همانند پرنده اي به سوي فرزند بال گشود.اما چون به سبب سرماخوردگي نمي توانست كودك خود را در آغوش بكشد، قطره هاي اشكش ازچشمانش فرو ريخت؛ اما اين قطره ها با قطره هاي پيشين تفاوت داشت.اين ها، قطره های اشك هاي شادي بود كه با قطره اشك هاي نگراني و اندوه مادر پريناز به هم پيوستند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)